رایان و بارانرایان و باران، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

نی نی قلوهای ما رایان و باران

پارسال این موقع(29مهر):

هفته 5 بارداری بودم.دائی جون برا جشن تولدم که اول آبانه اومده بود.باباجون خواب بود که یه باره حس کردم حالم خیلی بدشد اصلا نفهمیدم چجوری بیدارش کردم و آماده شدیم رفتیم بیمارستان جوریکه دائی جون متوجه نشد تو راه بودیم که تلفنی بهش گفتیم. دکتر گفت باید سونو بشی ولی جمعه بودو همه جا تعطیل .آدرس داد رفتیم کرج.من از شدت نگرانی حالم بدتر و بدتر میشد آخه دکتر بیسواد گفته بود احتمال90% همه چیز تمومه .ولی خدای بزرگ بارها و بارها کمک کرد تا ما 2تا فرشته قشنگ داشته باشیم.وقتی سونو میشدم آقای دکتر گفت میدونی که 2قلو بارداری؟؟؟واینجا بود که... !!! من با خوشحالی سمت باباجون رفتم و این خبر خوش روبهش دادم و گفتم حال هر2تون خوبه و تصمیم گرفتم بیشتر مواظ...
30 مهر 1391

اولین گردش با کالسکه

چهارشنبه 18 مرداد تصمیم گرفتیم بریم خیابون گردی.بعد افطار با مادرجون و خاله طلارفتیم.برخلاف انتظار رایان کنجکاوانه به همه چیز نگاه میکرد و اذیت نکرد ولی باران مامان چون دلش درد گرفته بود و یکم از شلوغی ترسیده بود گریه کرد و اومد بغل تا خوابش برد برگشتنی هردوخسته توی کالسکه خواب بودین.خیلی شلوغ بود و مردم انگار که یه پدیده نادر دیده باشن دورتون جمع میشدن و مارو سوال پیچ میکردن.و ما مثل همیشه به داشتن نی نی قلوهامون افتخار میکردیم. بوس واسه دوتاتون   ...
18 مهر 1391

(یه 13 نحس):13 مهر 91

سلام نفسای مامان لابد الان دارید میگید مامان مطلب نمیذاره نمیذاره وقتی هم میذاره غمگینه.دلیل داره چون همه روزهای با شما بودن خوبه و هرروز یه کار جدید یاد میگیرید و منو باباجون رو ذوق مرگ میکنید برا همین وقت نمیشه بیام و بنویسم عوضش فیلماتون هست.فردا پنج ماهتون تموم میشه و روز به روز شیرینتر و دوست داشتنی تر میشید.متاسفانه امروز برخلاف میلم با اصرار اطرافیان رایان جونو بردیم پیش دکترش تا ختنه بشه. من هنوز نمیدونم چرا برای اینکار خوشحال میشن و جشن میگیرن. مگه اذیت کردن جگر گوشه مامان سور دادن داره؟!!!!!! با مادرجون و باباجون رفتیم بیمارستان بهمن دکتر عرب و دستیارش (عمو جان پور) منو دلداری دادن و گفتن فقط3 دقیقه طول میکشه و اصلا اذیت نمیشی...
18 مهر 1391
1