پارسال این موقع(29مهر):
هفته 5 بارداری بودم.دائی جون برا جشن تولدم که اول آبانه اومده بود.باباجون خواب بود که یه باره حس کردم حالم خیلی بدشد اصلا نفهمیدم چجوری بیدارش کردم و آماده شدیم رفتیم بیمارستان جوریکه دائی جون متوجه نشد تو راه بودیم که تلفنی بهش گفتیم. دکتر گفت باید سونو بشی ولی جمعه بودو همه جا تعطیل .آدرس داد رفتیم کرج.من از شدت نگرانی حالم بدتر و بدتر میشد آخه دکتر بیسواد گفته بود احتمال90% همه چیز تمومه .ولی خدای بزرگ بارها و بارها کمک کرد تا ما 2تا فرشته قشنگ داشته باشیم.وقتی سونو میشدم آقای دکتر گفت میدونی که 2قلو بارداری؟؟؟واینجا بود که... !!! من با خوشحالی سمت باباجون رفتم و این خبر خوش روبهش دادم و گفتم حال هر2تون خوبه و تصمیم گرفتم بیشتر مواظ...
نویسنده :
مریم
19:47